حسین حسین ، تا این لحظه: 15 سال و 3 ماه و 17 روز سن داره

ادم برفی کوچولو

یه عالمه کار دارم...

سلام عزیزم خوبی وای مردم از خستگی و دلهره  کی فردا میاد و به خیری و خوشی میره اخه قراره کوثر جون و پا گشا کنم یه عالمه کار کردم یه عالمه ی دیگه باید بکنم دست بابایی جون واقعا درد نکنه طفلی با این همه مشغله ی خودش امروز پا به پای من اومد و زحمت کشید چه کارای بیرون چه تو خونه قربونش برم که اینقدر مهربونه خدا جونم ازت خییییییییییلی ممنونم  میخوام یه عالمه غذاهای خوشگل و خوشمزه درست کنم  دسر و ژله و سبزی و سالاد و... عکس غذاهای تزیین شده و کل سفره و همش و برات میذارم تا ببینی چه مامان باسلیقه و کد بانویی داری مامانی دعا کن فردا از پس همه ی این کارا بر بیام دوست دارم عزیزم تا فردا بای بای ...
31 خرداد 1391

بستنی...

من عاشق بستنی ام به من بگو غذا نخور اب نخور هیچ جا نرو هیچ کار نکن مشکلی برام پیش نمیاد ولی کافیه بگی بستنی نخور اون وقت من رو به قبله میشم ...
29 خرداد 1391

عیدت مبارک...

سلام یکی یدونه ی من  خوبی عسلم عیدت مبارک دیروز خونه ی مامانی بودیم که خاله فاطی اینا هم اونجا بودن تو هم کلی باسجاد بازی کردی غروب بود که بابایی جون زنگید  و گفت اماده بشین بیام دنبالتون بریم خرید من و تو هم کلی ذوق کردیم البته بیشتر من خلاصه بابایی هم اومد و با هم رفتیم و کلی هم خرید کردیم بعدشم اومدیم خونه یه ساعتی خونه بودم که دوباره من رفتم بیرون البته خونه ی دایی امیر اینا با خاله فاطی و مامانی و دایی مهدی و خونوادش اونجا یه خورده کار داشتیم و دوباره برگشتیم وقتی رسیدم خونه ساعت یازده و نیم بود که بابا داشت دلنوازان و نگاه میکرد توهم کارتن نگاه میکردی بعد از فیلم بابایی گفت بریم بیرون منم که شکمو گفتم بریم بستنی تو گفتی بریم...
29 خرداد 1391